۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

درمان مازوخیسم

فکر اسپنک شدن من توسط علی اقا در وجودم نهادینه شده و جزو خاطرات اصلی من شده بود چرا که روزی چند مرتبه بهش فکر می کردم و داعما سعی می کردم با جلوی پنجره وایستادن اون خاطره رو برای خودم تکرار کنم برام عقده شده بود که یکی رو مشابه خودم پیدا کنم تا من رو اسپنک کنه ولی فکر می کردم من تنها فردی رو زمین هستم که از درد کشیدن لذت میبره تا اینکه به سال دوم دبیرستان رسیدم و با پسری به نام شاهین آشنا شدم 
من و شاهین هر دو دانش اموز سال دوم ریاضی فیزیک مدرسه امام رضای کهنز شهریار بودیم بعد از مدتی با هم دوست صمیمی شدیم یک روز که شاهین رو به باغمون دعوت کرده بودم اطفاقی مشروب های بابام رو از توی علف ها پیدا کردیم شاهینم که بدتر از من اهل ذکریا بود با هم شروع کردیم به خوردن ذکریا به قول مشروب خورها "مستی و راستی "تو حالت مستی شاهین از من پرسید:تو توی زندگیت چی دوست داری ؟منم راز دلم رو برای بار اول به شاهین گفتم و بهش گفتم که دوست دارم با ترکه به کونم بزنند شاهین گفت:منم همین طورم بیا با ترکه به کون هم بزنیم بعد همین کار رو هم کردیم و همدیگه رو اسپنک کردیم 
روز بعد تو مدرسه با برنامه ریزی قبلی شاهین رو به خونه بردم و بهش گفتم که سالها دنبال یکی مشابه خودم میگشتم تا فهمیدم تو هم از تنبیه در کونی خوشت مییاد و بعد خاطره اسپنک شدن خودم رو توسط علی اقا براش تعریف کردم شاهین هم که با تعریف کردن داستان من خجالتش ریخته بود داستانش رو برام تعریف کرد 
داستان شاهین ساده تر از مال من بود دوران دبستان معلم ریاضی، شاهین رو پای تخته می بره و شاهین نمیتونه درس جواب بده و بعد معلم گوش شاهین رو می گیره و باضربه ای به کونش اون رو میفرسته سر جاش و در هنگام ضربه بهش میگه:
"بتمرگ سر جان کُر خر احمق با این درس خوندنت"
به شاهین گفتم تو من رو به سبک علی اقا اسپنک کن و من تو رو به سبک معلم ریاضی اسپنک می کنم 
من چند بار رو به پنجره وایستادم  و شاهین من رو اسپنک کرد و وقتی بر میگشتم شاهین می گفت"دیگه اونجا رو نگاه نکنی باشه پسر خوب"و من هم گوش شاهین رو می گرفتم و بهش در کونی می زدم و می گفتم "بتمرگ سر جان کُر خر احمق با این درس خوندنت"و بعد از اتمام اسپنک دوتایی جق میزدیم 
بعد از اون کارمون همین شده بود و همدیگه رو با نیشگون گرفتن یا اُردنگی زدن یا کف دست تو خیابون یا مدرسه اسپنک می کردیم 
پس از مدتی دیگه هیچ کدومون از اسپنک شدن لذت نمی بردیم چرا که عُقده دوران کودکیمون خالی شده بود مازوخیسم ما درمان شده بود ولی ایراد کار اینجا بود که از کتک زدن همدیگه لذت میبردیم مازوخیسم ما به سادیسم تبدیل شده بود 

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر